گیل رسا/یادداشت؛ سال پیش، شب ۳۱ اردیبهشت، شبی بود که هیچوقت فراموش نمیشود. شبی که تمام ایران با چشمانی گریان و دلی مضطرب بیدار ماند؛ شبی که همه فقط یک جمله میخواستند بشنوند: پیدا شد… زنده است… امید هست…
اما چه امیدی؟! دلهایمان مانند شعله شمعی در باد، زبانه میکشید و لرزان بود…
آن شب، نه تنها خانوادههای شهدا، که یک کشور مویهکنان چشم به کوهها و خبرها داشت. نه سرمان بر بالین گذاشتیم، نه خواب بر چشممان آمد. دل کودک و پیر و جوان، گره خورده بود به نام مردی که زندگیش میان مردم، برای مردم و با مردم گذشت؛
سید ابراهیم رئیسی… رئیس جمهور شهید، مردی که ساده بود، بیهیاهو بود، از خود مردم بود.
لحظات مثل سال بر ما گذشت و هر لحظه میخواستیم بگوییم “خدایا شاید معجزه شود”. اما معجزهای در کار نبود…
در انتهای جستجو، آن پیرمرد دشت و کوه، در حالی که اشک پهنای صورتاش را خیس کرده بود، فریاد میزد:
“حاج آقا هارداسان؟!”
کجایی حاج آقا؟!
صدایش پر از بغض و بیکسی
صدای تمام مردمی بود که یک سال است هر روز و هر شب، جای خالیات را فریاد میزنند؛
هارداسان، یعنی “کجایی”؟
یعنی “ما بیپناه شدیم”، یعنی “آقای ما نبودنت را با گوشت و جانمان حس میکنیم”.
چه سال سختی بود، بیتو…
برای مردمی که به سادگیات دل داده بودند،
برای دلهایی که به آرامش صدایت پناه آورده بودند،
برای قلبهایی که به مردانگیات ایمان داشتند.
کسی که واسطه هیچ طبقه و جناح نبود، همه شعرش مردم بود، خاکی و بیهیاهو، بیادعا.
نه ریاست او را عوض کرد، نه شعارها هویتش را پوشاند.
همه جای این سرزمین بیتو یتیم ماند.
کجایی حاج آقا؟! هارداسان…
هنوز که هنوز است، نامت با این فریاد پیرمرد در دل کوه آمیخته شده:
حاج آقا هارداسان؟
نه فقط کوهها، نه فقط پیرمرد… همه ما هنوز این سؤال را فریاد میزنیم.
و این داغ، هیچ وقت سرد نمیشود.
ثبت دیدگاه